منتظر بودم ببینم چه تصمیمی دارد. اگر شماره تلفنش را مینوشت و سمت من میگرفت چه میکردم؟ لابد مغزم متشنج میشد و دست و پایم شروع به لرزیدن میکرد و همان جا روی صندلی تمام میکردم. شاید هم زانو میزدم و شماره را میگرفتم و با تشویق حضار از سالن خارج میشدیم. به هر حال محال بود یک خانم در بیمارستان به من شماره بدهد. توقع زیادی داشتم. بعد از  سی چهل ثانیه ای که بیش از سه چهار ساعت برای من طول کشید دوباره به حالت قبل نشست و آرنج دست چپش را روی پشتی صندلی  گذاشت و نیم رخ صورتش در زاویه ای بود که از گوشه ی چشم راحت میتوانست صورتم را ببیند. شاید کبود شده بودم،نمیدانم؛ فقط میدانم صورتم را کاملا منقبض کرده بودم تا دقت دیدم بیشتر شود. بالاخره دستش را بالا آورد و طوری که ببینم حلقه ای طلایی را دور انگشت چهارمش لمس کرد و با شصتش کاملا منظور دار حلقه را توی انگشتش چرخاند. قطاری توی گوشم سوت میکشید. بدون اینکه بدانم چرا احساس کردم باید یک تکه از قلبم کنده شده باشد. حس آدمی را داشتم که با احساساتش بازی کرده اند. انگار برای تصاحب  چیزی که همیشه میخواستم دیر رسیده بودم یا در مبارزه برای رسیدن به شاهزاده ی رویاهایم مغلوب حریف شده بودم. هزاران فکر و حس نامفهوم به قلب و مغزم هجوم آورده بود. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. انگار نمایش بود و من باید آن لحظه نقش مردی را بازی میکردم که ضربه ی عاطفی مهلکی قلبش را شکسته و جهان در نظرش تیره و تار شده. مثل خمیر نیمه جامدی روی صندلی مالیده شده بودم و خودم را ده سال پیرتر با موهای جو گندمی و گودی زیر چشم تصور میکردم. شماره ی ششصدو هشتاد و چهار به باجه ی 3. وقتی بلند شد سنگینی نگاهش را کاملا حس کردم. سنگین و طولانی. انگار منتظر بود تا دوباره نگاهش کنم. شاید از این که با بی انصافی بهم رکب زده بود ناراحت و معذب بود. ترجیح دادم چشمانم بسته بماند. هرچند دیر اما مغزم بالاخره او را به عنوان نظر بازی قهار و فریب کار تشخیص داده بود و لجبازانه در پی طراحی سناریوی انتقام بود.به همه چیز فکر میکردم. به حس آنی و عجیب و لذت بخش آن چند دقیقه. به برانگیختگی ام. به احساس مسئولیت او. به یک حلقه ی باریک و ظریف توی دست چپ که چقدر میتواند قدرت و معنا داشته باشد و اتفاقی که توی شلوغی بین ما افتاده بود. یک داستان عاشقانه ی چند دقیقه ای بدون رد و بدل شدن حتی یک کلمه. در سکوت کامل، بین من و یک زن شوهر دار. چشمانم را بسته نگه داشتم تا احساس مغلوب شدگی را در آن نبیند و از این که هوشیارانه با من تفریح کرده احساس خوشی نکند. به هر حال حفظ غرور در هر شرایطی برای یک مرد در الویت قرار دارد. شماره ی ششصدو هشتاد و شش به باجه ی 2.  شماره ی من بود. ظاهرا توی همان حالت چرت کوتاهی زده بودم. فکر میکردم اگر چشم باز کنم توی تخت خواب بیدار میشوم اما اینطور نشد. چشم باز کردم دیدم توی بیمارستانم و او رفته. انگار که اصلا آنجا نبوده. همه چیز به حالت عادی برگشته بود. یادم آمد چقدر دیرم شده و معطل شدم.هر کسی سرش توی کار خودش بود و احساس شدید تخلیه ی ادرار تنها حسی بود که داشتم. 

شماره ,میکردم ,داشتم ,انگار ,بازی ,چشمانم ,مغلوب شدگی ,احساس مغلوب ,ششصدو هشتاد منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خیری اپس توسعه نرم افزارهای اندروید رادیو گلها؛ گنجینهٔ طلایی موسیقی ایرانی فروشگاه ارزان لباس سرگرمی ورزشی خانگی آذرماه 1399 پمپ آب موفقیت و پیشرفت انسانها املاک فراورده های کنجدی و عطاری ترنانه