نمیدانم شلوغی برای کدام بود؟ قیمت بنزین یا گوجه! فقط انگار همه چیز از همیشه فاسد تر و آلوده تر و گران تر شده بود. ما سرفه میکردیم و گلوله میخوردیم و باتوم، ریه ها و کف دست هاو پاهایمان با هم تاول زده بود. هوا کثیف بود و وضعیت مملکت کثیف تر. گوجه و بنزین و زندگی در ایران گران شده بود. ما شصت میلیون نفر بودیم. اکثریتی ناچیز و تا گردن توی فلاکت.

+ به زودی جواب کامنت هاتون رو میدم. مخلص « چرت نویس »


یکی با زور میکوبه تخت سینم و هلم میده تو. در فلزی سنگین، محکم رو چارچوب بسته میشه. بلند میشم سرم درد میکنه. از یه دریچه ی کوچیک مربعی که به پهنای صورتم روی دره و با دوتا میله ی آهنی عمودی بسته شده بیرونو نگاه میکنم. جلوم یه راهرو خیلی طولانیه با کف و دیوارای سفید که تهشو نمی بینم و هیچ کسم توش نیست. ترس اینکه اینجا تنها مونده باشم بهم غالب میشه. انقدر پشت اون دریچه داد میزنم تا بی جون میشم. 

با سردرد به هوش میام. افتادم وسط یه خیابون که اصن نمی دونم کجاس. انگار چند نفری کتکم زده باشن همین که اون راهرو یادم میاد بغض و غم و درد بهم مسلط میشه. احساس میکنم یه چیزی گم کردم. یه چیز خیلی مهم. آشفته بلند میشم دنبالش میگردم. خودمو با جمله های کجا گمش کردی احمق، دیدی آخر گمش کردی، کجا گذاشتیش، سرزنش میکنم. تو یه خیابونم آسمون هنوز تیره ی تیره نشده. نمی دونم کجام همچنان که دنبالش میگردم یه ماشین با سرعت میزنه بهم.

با درد قفسه ی سینه به هوش میام. جلوی چشمام تاریک تاریکه. انگار هوا کم و مونده ست. دست و پاهام خواب رفته. انگشتای دستمو حس نمیکنم. گردنم دردمیکنه. سرم انقدر سنگینه که انگار مال خودم نیست. میخوام نفس عمیق بکشم کاور نایلونی میچسبه به صورتم. یادم میاد داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که ماشین بدجوری زد بهم. از ترس و سرما میلرزم. این فکر میاد تو سرم که حتما بعد اون تصادف مردم و گذاشتنم تو سرد خونه، زهره ترک میشم. ناامیدی فتحم میکنه. دلم به حال خودم میسوزه. توی فکرم با خودم حرف میزنم. من نباید اینجوری میمردم. مرگم نباید این شکلی باشه. گریه م میگیره. هر چی سعی میکنم ت بخورم داد بزنم من نمردم نمی تونم.

با وحشت از خواب بیدار میشم گلوم خشکه چشمام هنوز به تاریکی عادت نکرده یادم میاد یه چیزی گم کرده بودم ولی نمیدونم چی. بدنم ده برابر سنگین تره. اشک گوشامو خیس کرده. چشامو گشاد میکنم تا زودتر به تاریکی عادت کنه بفهمم کجام، مردم یا نه. با هیجان اتاقمو تشخیص میدم. باورم نمیشه تموم شده باشه و بیدار  شده باشم. 

 


خطاب به ماتیلدای عزیز:

در ابتدای ورود به مصائب بزرگ شدن میشود به این موضوع اشاره کرد که از تکیه کردن و حمایت شدن آن چنان که در کودکی و جوانی وجود دارد خبری نیست. در واقع از رفتارهای نشات گرفته از خامی و جوانی هم خبری نیست و همه چیز کم کم شکل و شمایل جدی به خود میگیرد و از هر آدم بزرگسالی انتظار میرود که قابلیت تشخیص و اندیشیدن داشته باشد. آدمها در بزرگسالی رحم و ملاطفت زیادی برای هم به خرج نمیدهند و از این که سادگی و نقطه ضعف های شما را هدف بگیرند ابایی ندارند. به عبارت دیگر بزرگ شدن یعنی توانایی مبارزه کردن در میدانی که هر کس برای موفقیت خودش تلاش میکند و دست به هر کاری میزند. پس باید بتوانی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی.  باید بدانی که هیچ اشتباهی بدون تاوان نخواهد بود و در پی هر تصمیمی مسئولیتی بر دوشت گذاشته می شود؛ از طرف دیگر توقعات دیگران هم متناسب با سن و سالت رشد میکند هر چه بزرگ تر انتظارات بیشتر. باید بتوانی بدون نیاز به تشویق و ترغیب پیشرفت کنی، بدون کمک گرفتن بلند شوی، یک دردهایی را تنهایی تحمل کنی و با آدم های مختلف ارتباط برقرار کنی و قبل از شروع هر کاری قوانینش را یاد بگیری تا کمتر گرفتار شوی. میل خودت است که از کدام راه و به کجا بروی اما عاقبت مسئولیت تمام کارهایت با خودت است و مادامی که مسیر های اشتباه رفته را برمیگردی زمان همچنان برایت محاسبه میشود و گذر عمر صبر نمیکند و بهایی است که پای همه ی اشتباهاتت میدهی. البته در قبال همه ی راه های اشتباه تجربه هم کسب می کنی. در بزرگسالی باید برای پول داشتن کار کنی، برای کار کردن مهارت کسب کنی و برای کسب مهارت وقتت را صرف کنی و لا به لای این کارها باید بتوانی احساس خوشبختی کنی و از خوشی ها هم لذت ببری. توی مرحله ی بزرگسالی زندگی با کسی شوخی ندارد و خوشبختی یک احسال کاملا نسبی است که میتواند به تعداد تک تک آدم ها تعریف و معنای جدا گانه ای پیدا کند. .


منتظر بودم ببینم چه تصمیمی دارد. اگر شماره تلفنش را مینوشت و سمت من میگرفت چه میکردم؟ لابد مغزم متشنج میشد و دست و پایم شروع به لرزیدن میکرد و همان جا روی صندلی تمام میکردم. شاید هم زانو میزدم و شماره را میگرفتم و با تشویق حضار از سالن خارج میشدیم. به هر حال محال بود یک خانم در بیمارستان به من شماره بدهد. توقع زیادی داشتم. بعد از  سی چهل ثانیه ای که بیش از سه چهار ساعت برای من طول کشید دوباره به حالت قبل نشست و آرنج دست چپش را روی پشتی صندلی  گذاشت و نیم رخ صورتش در زاویه ای بود که از گوشه ی چشم راحت میتوانست صورتم را ببیند. شاید کبود شده بودم،نمیدانم؛ فقط میدانم صورتم را کاملا منقبض کرده بودم تا دقت دیدم بیشتر شود. بالاخره دستش را بالا آورد و طوری که ببینم حلقه ای طلایی را دور انگشت چهارمش لمس کرد و با شصتش کاملا منظور دار حلقه را توی انگشتش چرخاند. قطاری توی گوشم سوت میکشید. بدون اینکه بدانم چرا احساس کردم باید یک تکه از قلبم کنده شده باشد. حس آدمی را داشتم که با احساساتش بازی کرده اند. انگار برای تصاحب  چیزی که همیشه میخواستم دیر رسیده بودم یا در مبارزه برای رسیدن به شاهزاده ی رویاهایم مغلوب حریف شده بودم. هزاران فکر و حس نامفهوم به قلب و مغزم هجوم آورده بود. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. انگار نمایش بود و من باید آن لحظه نقش مردی را بازی میکردم که ضربه ی عاطفی مهلکی قلبش را شکسته و جهان در نظرش تیره و تار شده. مثل خمیر نیمه جامدی روی صندلی مالیده شده بودم و خودم را ده سال پیرتر با موهای جو گندمی و گودی زیر چشم تصور میکردم. شماره ی ششصدو هشتاد و چهار به باجه ی 3. وقتی بلند شد سنگینی نگاهش را کاملا حس کردم. سنگین و طولانی. انگار منتظر بود تا دوباره نگاهش کنم. شاید از این که با بی انصافی بهم رکب زده بود ناراحت و معذب بود. ترجیح دادم چشمانم بسته بماند. هرچند دیر اما مغزم بالاخره او را به عنوان نظر بازی قهار و فریب کار تشخیص داده بود و لجبازانه در پی طراحی سناریوی انتقام بود.به همه چیز فکر میکردم. به حس آنی و عجیب و لذت بخش آن چند دقیقه. به برانگیختگی ام. به احساس مسئولیت او. به یک حلقه ی باریک و ظریف توی دست چپ که چقدر میتواند قدرت و معنا داشته باشد و اتفاقی که توی شلوغی بین ما افتاده بود. یک داستان عاشقانه ی چند دقیقه ای بدون رد و بدل شدن حتی یک کلمه. در سکوت کامل، بین من و یک زن شوهر دار. چشمانم را بسته نگه داشتم تا احساس مغلوب شدگی را در آن نبیند و از این که هوشیارانه با من تفریح کرده احساس خوشی نکند. به هر حال حفظ غرور در هر شرایطی برای یک مرد در الویت قرار دارد. شماره ی ششصدو هشتاد و شش به باجه ی 2.  شماره ی من بود. ظاهرا توی همان حالت چرت کوتاهی زده بودم. فکر میکردم اگر چشم باز کنم توی تخت خواب بیدار میشوم اما اینطور نشد. چشم باز کردم دیدم توی بیمارستانم و او رفته. انگار که اصلا آنجا نبوده. همه چیز به حالت عادی برگشته بود. یادم آمد چقدر دیرم شده و معطل شدم.هر کسی سرش توی کار خودش بود و احساس شدید تخلیه ی ادرار تنها حسی بود که داشتم. 


برای مردم تا خرخره از نفرت و رنج نوشیده ی سرزمینم که طناب فقر و اسارت گلویشان را گزیده و بی عدالتی سینه ی شان را دریده است، به اصرار قلم مینویسم: « خسته نباش موریانه. کنار من طاقت بیاور که به پایه های چوبه ی دار رسیده ایم و چیزی نمانده است تبر شویم. »
آدم ها در مواجه با فشارها، خستگی ها و درگیری های ذهنی مسکن ها و رفتار آرامش بخش خاص خودشان را دارند. در مورد من مصرف سیگار با مشغله های فکری و آزار روحی رابطه ی مستقیم دارد. برای ریشه یابی و حل و فصل این معضل رو به رشد، روی دلخوری ها و ناراحتی ها و درگیری های ذهنیم دقیق تر شدم. طبق معمول رد پای هیچ دشمنی را ندیدم که مستمر و مداوم توانسته باشد آزارم بدهد یا خاطرم را مکدر کند. تا چشم کار میکرد همه دوست بودند.
از غروب آفتاب، لب ساحل عکس گرفته بود. آسمون دو رنگ بود. خورشید شبیه یه لکه نارنجی پاشیده بود کف آسمون و رنگش گرفته بود به دریا. شبیه انداختن جوشان تو لیوان آب. گفت ببینن آخه چقــــدر قشنگه باورت میشه این لحظه ی زیبا هر روز اتفاق میفته؟! مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفته. گفتم آره دوبار. یه بار صعودی یه بار نزولی. گفت چی؟! گفتم خورشیدو میگم طلوعم میکنه دیگه. گفت آها. دیگه چیزی نگفت. شاید توقع داشت بگم چه زیبا وای واقعا باور نکردنیه ولی نگفته بودم و
داد و هوارشو که زد و فحشاشو که داد خسته شد. یه لگد به پایه ی صندلی منم زد یه فحشم حوالم کرد و رفت رو بروم نشست سرشو انداخت تو گوشیش. تا چاییم تموم شه دوباره شعله گرفت پاشد که بره واسه دور بعدی دیوونه بازی. صداش زدم گفتم بیا یه لحظه ول کن خوار و مادر دنیارو بیا اینجا ببینم چه مرگته. همین یه خط و نیم حرف شبیه مرفین دردشو کم کرد. بعضی وقتام آدما فقط نیاز دارن دیده بشن. تنها بودن و تنها موندن برای همه قابل تحمل نیست.
این که نزدیک ترین دوستم عاشق تاریخه و هنوزم نزدیک ترین دوستمه نشون میده که چقدر نسبت به گذشته روی تقویت اداب اهمیت دادن به سلیقه ی دیگران کار کردم و بهتر شدم و چه پیشرفت حائز اهمیتیه. اما اینکه گاهی ناخودآگاه کتابای تاریخیشو برمیدارم فهرستش رو چک میکنم و چند دقیقه متمرکز میشم روی محتواش فقط میتونه یه معجزه باشه.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خنده بازار پیک من مووی نت علی مهدوی شهرستانی فروشگاه آنلاین یه جای خوب انیس دانلود سفر به کل دنیا با دوچرخه